شانس و زندگی

این منم که ...!!!

شانس و زندگی

این منم که ...!!!

لحظه ها...!

سلام

فکر نکنم کسی نباشه که هدفی نداشته باشه توی زندگیش، جدای ارزش هدف و این حرفا، و معمولا به اون سمت حرکت میکنه که طی اون زمان مسلما باید سپری بشه!

لحظه ها میان و میرن و درحال حرکتن، جوری که تلخی و شیرینیش گاهی وقتا برای آدما متفاوته، یا یجورایی با بی تفاوتی بهش نگاه میکنیم!



زندگی روی این کره ی خاکی، با وجود این همه آدم که بودن و اومدن و هستن و خواهند آمد، با کلی امراض و بختهای بد و نقص عضو و جنگ و کشتار و بی عدالتی و ... شاید واقعا بی معنی باشه.


اما چیزی که مهمه اینه که، از هرچیزی که پیش میاد، استفاده کنی، توی همین لحظات زندگی، اگر میتونی کاری انجام بدی که خوشحالت میکنه، بهت انرژی میده، بواسطه ی اونکار حس خوبی پیدا میکنی و ... ، پس وقتت رو با اون سپری کن، حتی اگه کاری هست که خیلی سخته واست، وقت زیادی میگیره ازت ( وقت مال خودته، نذار اون ازت استفاده کنه! )!






خلاصه خودت رو رها کن، برای ی مدت کوتاه و بذار خودت (خود خودت) تورو با خودش ببره هرجا که میخواد!


پ.ن.1 : لحظه ها خودشون شکل میگیرن، فقط کافیه خودت، بی پروا و پرده باشی!

پ.ن.2 : فیلم Whatever works یا Vicky Cristina Barcelona با همین مضمون میتونه بهتر توصیف کنه اگه کم و کاستی بود در حرفام!

تولد...!

فکر نمیکردم روزی برسه که شب و روز تولدم، انقد ناراحت باشم!

از بدنیا اومدن، یا داشتن شب تولد در تنهایی خودم...

از اینکه یه سال دیگه اضافه شد به سالهای بودن توی این دنیا...

یا از ...



فقط اینکه خوشحالم کنارم تفنگی نیست، یا الکل، یا ...!


امیدوارم با از دست دادن یه سری چیزها، در حال عبور از این مسیر کوتاه و سست و مقطعی، چیزایی که ارزش دارن واسم رو بدست بیارم!


پ.ن.1: خواستم یه عکس مرتبط با تولد بذارم که بیشتر از کیکای خوشگل گیرم نیومد، که اصلا به حال و هوای الان من نمیخورد!

وقتی ...!

وقتی یکی بهت میگه دوست دارم و وقتی یکی رو دوس داشتی و بهش نگفتی!

همیشه منطق، که با دانش ناقص همراه بوده بجای مثلا عشق. ببینیم منطق; این بار با تجربه و همچنان دانش ناقص چیکار میکنن!





امکان رفتن مسیرهای زیادی توی زندگی هر آدمی هست، متناسب با سنین مختلف، امیدوارم برای ایستگاههای زیادی که در ادامه ی مسیر هست، سرعتو کم کنیم و استراحت و تفریحی داشته باشیم و همچنان ...!


پ.ن.1: همه چیز بستگی به خودت داره، این که هدفت رسیدن به ایستگاه دیگه باشه واسه تفریح، یا توی خود مسیر تفریح داشته باشی علاوه بر اون، یا اینکه مقصدت که نمیدونم چیه، انقدر واست مهمه که حاضری تک تک لحظات مسیر و ایستگاهها رو از دست بدی بخاطرش!


پ.ن.2: امیدوارم ارزششو داشته باشه!

نگرانی یا علاقه؟!

سلام


نگران از اینکه یه شغلی متناسب با توانایی خودت داشته باشی، علاقه به داشتن پول!

نگران از اینکه یک رابطه توی زمان نامناسب داشته باشی، علاقه داشتن به بودن توی رابطه!

نگران از گذران زمان با سرعت باور نکردنی خودش، علاقه داشتن به گذروندن زمان به روش خودش!

نگران از کتابای نخونده و فیلمای ندیده و حرفای نشنیده و فلسفه های نا آشنا، علاقه به یادگیری و داشتن روحیه ی یادگیری!




نگران از آینده، علاقه داشتن به بودن در زمان حال!


اگه این نگرانی ها کنار برن، اون موقع علاقه بیشتر خودشو نشون میده مثل اینکه!

خدا همچنان سعدی!

دوباره؟!

بعد از مدتها اومدم بلاگم! 2سال، شایدم بیشتر!

یه سری کتاب خوندم و درسهای خودم و فیلمای خیلی جالب و رفتن به یه سری جاهای خاص و آشنا شدن با کلی آدمایی که الان جزو پرخاطره ترین آدمایین که میشناسم احتمالا!

البته زندگی ای بود این 2 ساله واسه خودش و میشه یه بلاگ بهش اختصاص داد!


یه داستان کوچولو ام نوشتم چندروز پیش، خالی از لطف نیست آوردنش اینجا!





در حالیکه توی راهرو ایستاده ، صدای ضربه زدن به در توی راهرو شنیده میشه! ( تق تق تق )

لامپ راهرو سوخته ، باد آرومی از پنجره های نیمه باز به صورت پسر جوون میخوره!

دخترک جوونی در رو باز میکنه، جوری که نور خونه اول چشمای پسر رو اذیت میکنه اما...!

پسر جوون، بعد از کلی تولی، با صدایی ناصاف میگه : سلام


دخترک جوون با دیدن پسر روشو برمیگردونه و میگه : الناز،بیا جوب ایشونو بده!

پسر جوون : اما من نمیخام با اون صحبت کنم، با خودت حرف دارم، بعد رو به دوست دخترک میگه:  خانم خواهش میکنم!

دخترک جوون ( با بغض ): اما من حرفی با شما ندارم!

پسر رو به دختر : چرا نمیخوای به حرفم گوش بدی!؟

دخترک ( با بغض ): خواهش میکنم...!


پسر ادامه میده : فقط میخوام با هم صحبت کنیم، هرچی که هست! به خدا اگه ازت خوشم نمیومد تا اینجا نمیومدم، کاری که واسه هیچکسی حتی تا الان فکر نمیکردم انجام بدم! ( قیافه ای آشفته و اشکهایی که از چشم پا فراتر نمیگذاشت! )

در حالیکه پسر میخواد ادامه بده حرفاشو بعد یک سکوت همراه با آه، دخترک با بغض میگه : خواهش میکنم برو... و با گریه در حالیکه اشک از چشماش میریزه پایین ادامه میده : برو گمشو ( خیلی آروم زیر لب! )


و دختر دیگر با گفتن معذرت میخوام و نگاه کردن به چشمای پسر، در حالیکه پسر با ناراحتی به دخترک نگاه میکنه و با دستش ناخودآگاه جلوی بسته شدن در رو میگیره، در رو میبنده!


خوشحالم اینجام دوباره

خدا سعدی!

هستم و نیستم خوب!!!

سلام


به نظرم آدم آیینه ایه که سالمه!
اگه بخواد معمولی زندگی کنه همون آیینه میمونه و فقط به مرور زمان یه گردی روش میشینه.

این زندگی رو بعضیا دوس دارن و خودشون میخوان بالاخره!

اگه بخواد بره تو کار خودش باید خودشو بشکنه و مثل پازل بچینه!
همینجا خیلی طرف جرات به خرج داده که همه چیزو بهم زده و توی وقتی که بهش دادن کار بزرگی داره انجام میده!

اینم بگم که هیچکی ۱۰۰ ٪ موفق نیست-اگه نه آدم نیس دیگه!





اما آره اگه اینجا خودشو بتونه جمع و جور کنه میتونه به جاهای خیلی خوبی برسه.

اما اگه از خودش دور بشه یجوری این تیکه ها رو به هم میچسبونه که خودشم نمیتونه ببینه!


باید سعیمو کنم.

اگه کتابی تو این زمینه معرفی کنین ممنون میشم.


راستی نوروز ۹۰ از همین الان مبارک باشه. (بهترین عید زندگی)

خدا سعدی!