شانس و زندگی

این منم که ...!!!

شانس و زندگی

این منم که ...!!!

دوباره؟!

بعد از مدتها اومدم بلاگم! 2سال، شایدم بیشتر!

یه سری کتاب خوندم و درسهای خودم و فیلمای خیلی جالب و رفتن به یه سری جاهای خاص و آشنا شدن با کلی آدمایی که الان جزو پرخاطره ترین آدمایین که میشناسم احتمالا!

البته زندگی ای بود این 2 ساله واسه خودش و میشه یه بلاگ بهش اختصاص داد!


یه داستان کوچولو ام نوشتم چندروز پیش، خالی از لطف نیست آوردنش اینجا!





در حالیکه توی راهرو ایستاده ، صدای ضربه زدن به در توی راهرو شنیده میشه! ( تق تق تق )

لامپ راهرو سوخته ، باد آرومی از پنجره های نیمه باز به صورت پسر جوون میخوره!

دخترک جوونی در رو باز میکنه، جوری که نور خونه اول چشمای پسر رو اذیت میکنه اما...!

پسر جوون، بعد از کلی تولی، با صدایی ناصاف میگه : سلام


دخترک جوون با دیدن پسر روشو برمیگردونه و میگه : الناز،بیا جوب ایشونو بده!

پسر جوون : اما من نمیخام با اون صحبت کنم، با خودت حرف دارم، بعد رو به دوست دخترک میگه:  خانم خواهش میکنم!

دخترک جوون ( با بغض ): اما من حرفی با شما ندارم!

پسر رو به دختر : چرا نمیخوای به حرفم گوش بدی!؟

دخترک ( با بغض ): خواهش میکنم...!


پسر ادامه میده : فقط میخوام با هم صحبت کنیم، هرچی که هست! به خدا اگه ازت خوشم نمیومد تا اینجا نمیومدم، کاری که واسه هیچکسی حتی تا الان فکر نمیکردم انجام بدم! ( قیافه ای آشفته و اشکهایی که از چشم پا فراتر نمیگذاشت! )

در حالیکه پسر میخواد ادامه بده حرفاشو بعد یک سکوت همراه با آه، دخترک با بغض میگه : خواهش میکنم برو... و با گریه در حالیکه اشک از چشماش میریزه پایین ادامه میده : برو گمشو ( خیلی آروم زیر لب! )


و دختر دیگر با گفتن معذرت میخوام و نگاه کردن به چشمای پسر، در حالیکه پسر با ناراحتی به دخترک نگاه میکنه و با دستش ناخودآگاه جلوی بسته شدن در رو میگیره، در رو میبنده!


خوشحالم اینجام دوباره

خدا سعدی!